او برگ گل رابه زلف کودکی آویخت
تا او را بخنداند , به مهتاب گفتم
سر راهت به کوی او سلام من رسان
و گو که او را دوست میدارم .
ولی افسوس ,یکی ابر سیه آمد
ز ره روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم , صبا دستم به
دامانت .بگو از من به دلدارم که
او را دوست میدارم , ولی افسوس
ز ابرتیره برقی جست و قاصد را
میان ره بسوزانید .کنون وامانده
از هرجا دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس...................
برگرفته از کتاب :سوته دلان
نظرات شما عزیزان:
|